چند سروده از مجموعه يي شعری (( با لفظ لبخند))
منوچهر دوستي منوچهر دوستي


 با لفظ لبخند آغاز ميکنم

دربيشهء تماشا

آنجا که شيرنگاه تو خفته است

و صيادان سال و ماه

به رسم جاری خشونت دام نهاده اند.

من در مي گشايم

تا تو به درون بيايي

در خانه اعتماد

آنجا که صميميتي شگفت انگيز پا داده است

هرچند،صيادان خام طمع

هنوز دام برنچيده اند.

 


خواب بودم

 

 

خواب بودم

قفسي را ديدم

که در آن خود

همه مفهوم تماشا بودم .

و تو را مي ديدم

آنطرف تر زقفس

غرق نگاه

که غرور نگراني بودی .

من پر حوصله ام قيچي بود

و تو گويا که به دل

رنج مرا مي بردی .

لبت از لب وا شد

و شنيدم گفتي :

باد خواهد آمد

باز خواهي باليد

بال در بال تو من خواهم شد .

 

 

 

 

 

 


زمستان بود و ...

 

به ياد حميدپور عباسيان

 

زمستان بود و دمسردی .

به روی کاکلش بنشسته برفي بود

                             شهر و

مردم خاموش

چون خاکسترسردی

نشان از شعر و شوری چند

پريشان بود و غوغا بود

چنان چون گيسوان دختران در باد

                               نگاه من،

که گويي آهوی وحشي

رميده جای جان مي جست .

چه بد غلطيد اما راه

ميان سنگلاخ قرن های پيش !

زمستان بود و همچون برگ آويزان

ز هر سرشاخه منصوری .

دل من آسماني بود

درد اندود و برق آسا

که توده توده مي گر ييد.

دو خواهر داشتم چون لاله عباسي

برادر داشتم از شعر شيرين تر

                      رفيقي داشتم

          با من غزل ميخواند و عاشق بود

               ولي من ماندم و

               خاموشي جنگل .

زمستان بود و برف آلود

و ليکن شاخه ای ديدم

نشانم داد گلبرگي

و ديدم در مقام خويش

شعری خواند،

خاکستر.

 


تهي

من خالي از شرابم

جامم که راز مستي

ديگر نمي سرايم .

آئينه ام شکسته

هستم ،ولي کسي را

در خود نمي نمايم .

 


March 14th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان